نزدیک صبح بود.....
نزدیک صبح بود : خدا بر زمین چکید
و فصل سرخ رویش انسان فرا رسید
دروازه های روز به تدریج وا شدند
وقطره قطره روی زمین زندگی چکید
هر قطره آدمی شد و لغزید روی خاک
هر قطره بنده ای شد و به گوشه ای خزید
هر کس به گونه ای به وجود آمد از خودش
رنگ یکی سیاه و رنگ یکی سفید
***
من ایستاده بودم و چشمان خیس شهر
هر لحظه انتظار تو را داشت می کشید
که تو نیامدی و مرا باز شب گرفت
که تو نیامدی و مرا مرگ می وزید
من آرزو شدم که بیاید کسی که نیست!
اما چقدرگمشده ی من نمی رسید
باران گرفت ... و اتوبان خیس مرگ شد
بارن گرفت و بغض زمین را کسی ندید
این زندگی چقدر حقیراست و بی فروغ!
وقتی قرارنیست بیاید در آن امید
دلگیرم از وجود خودم بی حضور تو!
دلگیرم از کسی که مرا بی تو آفرید
پیمان سلیمانی
نظرات شما عزیزان: